آخرین روزهای ماه دوازدهم...
فقط چند روزه دیگه مونده تا خوشگل خانومم یک ساله شی.الان یکی دوماهه که کار تزیینات تولدتو شروع کردم.تم تولد هم بالرینه صورتیه .ایشالا که چیز خوبی از آب در بیاد.هروقت لباس تولد آماده شه میبرمت آتلیه واسه یکسالگیت.اینقدی بزرگ شدی که من دیگه حس میکنم همه چیزو حالیت میشه .همه ی حرفارو میفهمی.عصبانیت یا خوشحالی دیگران رو درک میکنی .میتونی کلمه ی الووو رو بگی.خیلی وقته که از کلمه ی مامان استفاده میکنی ولی چون فقط وقتایی که کلافه ای صدام میکنی تا حالا همش فک میکردم که دارم اشتباه میشنوم ولی با کمی دقت فهمیدم که میگی.اگه کسی بهت بگه بگو احمد فورا میگی اپد .البته من خیلی ناراحتم از این قضیه چون اصلا خوب نیست که بخوای باباتو به اسم کوچیک صدا کنی.صبحا وقتی از خواب پا میشی دنبال بابایی میگردی.وقتی بابا داره آستین لباسشو درس میکنه تو هم به تقلید استینتو درست میکنی.وقتایی که من دارم جارو میکنم شما هم دستتو تکون میدی مثلا داری جارو میکنی مثه من.غذاتم دیگه شده غذای سفره ،البته هر از گاهی واست سوپ درست میکنم ولی دیگه میکسش نمیکنم و میتونی خودت غذاتو بجوی و راحت بخوری و کلی پیشرفت دیگه که یادم نیست.یه وقتایی یکی دو قدم برمیداری و زود میشینی فک کنم تو این کار تنبل باشی.
داشتی چهار دست و پا میرفتی که یهو خوردی زمین و لبت خورد به چها چوب در.کلی خون اومده بود فورا بردمت دکتر.گفت بخیه نمیخواد.
دوست دارم
بووووس باااای